برچسب ها:
در شهر,
هم آغوش,
یادداشت ها
در
پنجشنبه, اسفند ۱۰, ۱۳۹۱
شده تا حالا برای کسی طلا بخری؟ یه دستبند، یه زنجیر که با دست های خودت دور مچش بندازی، گردنش کنی؟ هر وقت از جلوی ویترین یه طلا فروشی رد می شم با حسرت نگا می کنم. با سرعت دور می شم. نه چون اونقدرا پول ندارم که طلا بخرم؛ اصلاً کسی در کار نیست! راستش رو بخوای اصلاً حسرت هم نیست، نگاه سنگین مردم و مغازه داره! آخه همیشه حلقه های مردونه رو نگاه می کنم، خیلی سه می شه، نه؟!
درباره
- Luckylooker
- این بلاگ تحفه درویش است. برگ هایی از زندگی یک همجنس گراست که هنوز سبز اند.