چند سال پیش یکی از بچه ها زنگ زد، "زود کانال آوا رو بگیر، داره یه فیلم نشون می ده. من رفتم"
فیلم Milk بود. اولین باری بود که می دیدمش. حالا برای بار دوم باز دوباره خیس خیس دیدمش. بازم آخر فیلم روی لنز چتر نگرفته بودن. خیلی گریه کردم، نه به خاطر کشته شدن هاروی، چون اول فیلم گفته بود. بغضم وقتی ترکید که هاروی میگه یه صدای جوون و ناشناس پشت تلفن ازش تشکر میکنه؛ کیلومترها دورتر و فقط برای یه امید، امید به زندگی بهتر.
سینه ام خیلی سنگینه. دلم واسه خودم می سوزه. واسه بچه های جی ( G ) که بعد از من می یان. اونام مثل من تا مدت ها نمی دونن گی هستن. بعد هم نمی تونن اون چیزی که فهمیدن هستن، باشن. این حق نیست.
اگه زودتر مطمئن می شدم گی هستم، اگه بهم یاد می دادند چطور با قضیه رفتار کنم، ده سال تو زندگی جلوتر بودم. حالا می فهمم چرا باید حتی از دبستان بچه ها رو با همجنس گرایی آشنا کرد. اگه گی باشن و ندونن، اگه بدونن و نتونن بگن، نابود می شن.
خیلی دلم می خواست به بابا بگم ولی می ترسم طاقت نیاره.
هر وقت عروس و داماد می بینم اشک می یاد تو چشمام. بغض گلومو می گیره. نه برای آرزوی بابام، فقط سینه خودم سنگینی می کنه. بعدنم خودش خوب می شه.
تا وقتی زنده هست هر بار که می گه زن بگیر، بهش می گم مگه نمی دونی آخر الزمونه. شرایط جور بشه رو چشم ام، من از خدامه! اونم دعا می کنه. می گه "قلب تو پاکه چون رزق حلال خوردی."
خدا عمر با عزت بهش بده.
درباره
- Luckylooker
- این بلاگ تحفه درویش است. برگ هایی از زندگی یک همجنس گراست که هنوز سبز اند.