همین طور که از کنار پیتزا رنگین کمان رد می شدم، حجت رو دیدم که با مسیح پیتزا می خورد. مردم همه نگاه می کردن؛ انگار اولین باری بود که آدم می دیدن. جلو رفتم و داد زدم وقتی پرده هست چرا این پرده رو نمی کشید؟! با حرص پرده رو کشیدم و با همون صدای عصبی ادامه دادم: مردم روزه دار اند. مسیح چپ چپ نگاه کرد جوری که ساعت دیواری زیر فشار گوشه چشمش فریاد کشید: "هی! من واسه خودم نمی چرخما." زمان رو از دست داده بودم. فکر می کردم هوا روشنه ولی انگار خورشید مدت ها پیش پایین رفته بود! سراسیمه پرده رو پس زدم. شب بود؛ پس چرا چشمام بار اول دروغ گفته بودن؟! با هراس بیرون پریدم تا از مردم بپرسم به چی زول زدن که مأمور انتظامی مچ دست ام رو گرفت: "روزه خواری تو روز روشن!". روز بود و چشمانم بی گناه. هجوم مردم پشت شیشه نذاشته بود روشنی هوا رو ببینم. لرزون لرزون گفتم: " به خدا فکر کردیم شب شده. تقصیره ساعت بود جلو افتاده". مأمور با یه پس گردنی داد زد: " مگه کوری که روز به این روشنی رو نمی بینی؟" تو این هیاهو مسیح که با حجت از در پشتی فرار کرده بودن خودشونو بین جمعیت رسوندند و شروع کردن به یه دعوای ساختگی. سر چی؟ سر اینکه حجت نباید به پلیس زنگ میزده! بعد از 5 دقیقه مردم دو دسته شده بودند. یه سری می گفتن "نباید می خوردن". یه سری، "خوب کاری کردن". آخر سر، دعوا که بالا گرفت، مأمور دست منو ول کرد و بین جمعیت رفت که دیدم این دو تا بزمجه رفتن اون پشت دارن بقیه پیتزا شونو می خورن. آخه یکی نیست به این دو تا بگه واسه یه پیتزا خوردن شما، چند نفر باید تاوون بدن؟ حیف که پیتزای سالگرد آشنا شدنشون بود وگرنه بلایی سرشون می یاوردم که دوست پسرای قدیمشون موسی و ابراهیم هم نتونن بشناسنشون.
درباره
- Luckylooker
- این بلاگ تحفه درویش است. برگ هایی از زندگی یک همجنس گراست که هنوز سبز اند.