وقتی همه وجودت محبتی سوزان است و خسته تر از هميشه آغوش پر محبتی می خواهی كه برایت باز شود، آنگاه كه همه احساست پشت مردمکهای خيس نبايستي ديده شود و با بغض گلو به اجبار پائين مي رود.
وقتی می بینی دست در دست و شانه به شانه مي شود راه رفت و عشق را به زبان آورد و تو از همه اینها محروم شده ای آنگاه باور مي كني که گي هستی. اقلیتی محکوم به فروخوردن عشق. محکوم به پنهان كردن عشق. محكوم به گشتن و نیافتن و سخت یافتن و می خواهی پرواز کنی تا نباشی و نبودنت زیباتر از همیشه و بهتر از هر آغوشی تو را در بر می گیرد.
حالا با من آرزو می کنی!
کاش جائي بودم كه می شد ما هستيم را فرياد بزنم و همه احساسم را از قفس چشمهایم آزاد کنم و قلب عشق را از گلو به زبان آورم و در آينه چشمهایش همه احساس را ببينم.
کاش جایی بودم که می شد عزیزم عاشقت هستم را به زبان آورم، بشنوم و آغوشي گرم امن ترين جاي دنيا همه وجودمان را از هم پر می کرد.